دیگر تمنای کسی در سر ندارم
در سر دو چشم منتظر بر در ندارم
شمعی شدم کز حاصل عمری فروغم
پروانه ای بر گِرد ِ قبر ِ تن ندارم
حیف از من و از آن همه جانی که کندم
پیرم کنون ، نیروی جان کندن ندارم
یک قطره بودی از تنم ، حالا تنومند !
بیزارم از کِشت ، میل پاشیدن ندارم
بر قدرتت نازی اگر ، خوابی و زنهار !
دنیا زمینت می زند ، شوخی ندارم
قالب نمودی پیکر دستخورده بر من
مس بودی و من ، کیسه ی سیمین ندارم
با صد فریب و حقه می سازی چو دامی
ترسی ز روغن ، روی آن آشی ندارم
چون کولیان با داد خود ، بلوا نمودی
پشت کرده سویت ، حال فحاشی ندارم
روز قیامت میزنندت رخ به سیلی
گندم ز گندم سر زند ، ماشی ندارم
روزی اگر مُردی و من بودم به دنیا
خاکی سرت خواهم نمود ! کاشی ندارم
حبیب اوجاری
۱۳۹۷.۶.۳۰
سراي بي دل...
برچسب : نویسنده : sarayebidelo بازدید : 152